دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت
نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت
“ دلداده اش “را با او چنین گفته بود :
« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای
یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست
دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به ازدواج با او نیست.
دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت:
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .»
هستند کسانی که فقط به آن اندازه که به شما احتیاج دارند
به شما احترام میگذارند ، و چه سخت است . . .
باخت زندگی ، باخت عشق . . .
kheili zibaaa bod,kamelan dorosteeeeh
tnx :D
میخوا با هم تبادل لینک کنیم ؟
کد لینک باکس منو قرار بده و هر روز یک لینک جدید بفرست
mer30 k ghadam 2 weblogam gozashti:D
میخوا با هم تبادل لینک کنیم ؟
کد لینک باکس منو قرار بده و هر روز یک لینک جدید بفرست
میخوا با هم تبادل لینک کنیم ؟
کد لینک باکس منو قرار بده و هر روز یک لینک جدید بفرست
سلام . مطالب وبلاگتون بسیار جالب بود . خوشحال میشم از سایت من هم دیدن کنین . در ضمن اگه براتون مشکلی نیست خیلی خوشحال میشم من رو با نام "برترین سایت عکس" لینک کنین
merCi ke be man sar zadin link sho0di :D
سلام
مرسی خیلی جالب بود
khahesh miko0nam :D